خوفي که آقاي خوافي را ....

علي اکبر کرماني
aliakbarkermani@hotmail.com

خوفي كه آقاي خوافي را ...
آقاي خوافي نويسنده است. خودش هم نمي داند چطور نويسنده شده است . تنها چيزي كه مي داند سال ها پيش ؛‌روزي به دنبال يك جفت چشم سياه وارد جلسه اي شد که در آن جلسه از قصه و قصه گويي حرف مي زدند و آقاي خوا في که همیشه سر به دنبال گم شد ه ای داشت فكر كرد گمشده ا ش را يافته است .
چشم هاي سياه را رها كرد و از همان جا به دنبال قصه راه افتاد .- كه اي كاش این اتفاق نيفتا ده بود- و تا ديشب كه آن صداي نرم و گيرا ؛ از پشت تلفن او را به خانه ا ش دعوت كرد ، او هیچ وقت به یاد عشق نیفتاده بود و....
آقاي خوافي پشت در بالابر ايستاده بود ، كلافه بود ، گم بود . از لحظه اي كه لرز لرزان گوشي تلفن را گذاشته بود تا حالا، انگار هزار سال بر او گذشته بود . از ديشب يكسره بر روي پل صراط بود . پلي از مو باريكتر ، گاهي به اين طرف كج مي شد ومي گفت « مي رم . مي ارزه كه برم » وگاهي به آن طرف « نرو ؛ آبروي چندين وچند ساله ات را بر باد مي دي ! »
آقاي خوافي نگاهي به اين طرف وآن طرفش كرد. وقتي كسي را نديد ؛ مثل بچه هاي لجباز پايش را بر زمين كوبيد. همه ي تلواسه ها را زير پا له كرد و وارد بالابر شد . در بالابركه بسته شد ؛ هر چه باد ا بادي گفت و تكمه‌ي شماره ي هفت را فشار داد . بالابر تكاني خورد و حركت كرد . دل آقاي خوا في هُري ريخت . او تا به حال سوار بالابر نشده بود . وقتي ترس اوليه اش ريخت ، به دور بر بالابر نگاه كرد وآهسته گفت « مثل سردابايي مي مونه كه مرده ها را وايساده توش چال مي كنن !»
انگار كسي توي گوشش گفت « اين ميتونه شروع يك قصه باشه !» و ذهنش او را ايستاده توي سردابي گذاشت . كفن را از روي صورتش كنار زد . روي سرداب را با سنگ و سيمان پوشاند . همه جا تاريك شد . آقای خوافی احساس خفگي مي كرد . در حالی که سرما سرمایش می شد ، عرق از هفت بند بدنش سرازير شده بود . از همه بد تر يك دفعه از زمين وآسمان ؛ از در وديوار؛ هزار هزار مارومور وعقرب به جانش افتاد .
آقاي خوافي با ترس و وحشت دستش را جلوي صورتش تكان داد ؛ تا ذهنش را پاك كند كه دستش به يكي از دكمه هاي بالابر خورد و بالابر مثل آدمي كه به پشت پايش زده باشند تكاني خورد و ايستاد . آقاي خوافي فكر كرد « قصه ي نابی َمی شه ! »
در بالابر با صدا باز شد آقاي خوافي با كنجكاوي سرش را از در بيرون برد و درحالي كه به اطراف نگاه مي كرد ، از خودش پرسيد « اما چه جوري ؟»
راهرو هم يك سرداب بود . نيمه تاريك وخلوت . تنها روي ديوار روبروي در بالابر؛ قاب عكس بزرگ و روشني آويزان بود - عكس يك زن با لباس محلي - آقاي خوافي از ديدن آن همه زيبايي و تنوع رنگ عكس به وجد آمد ؛ زن با جديت مشغول جارو كردن بود و زير چشمي در بالابر را مي پاييد .
آقاي خوافي هيچ وقت زني به اين خوشگلي و خوش هيكلي نديده بود ، وقتي به چشمان عکس نگاه كرد ؛ به نظرش رسيد زن ديگر به بالابر نگاه نمي كند و او را زير نظر دارد . وبه ياد زنی افتاد ، که صدایش او را به اینجا کشانده بود . از اين ياد آوري خنده اش گرفت و از خودش پرسيد « نمي شه يه زن زشت باشه ولي صداش قشنگ باشه ؟، اصلا شايد ا ون زن پير باشه ؛ شايد ....» و فكر كرد « اگر به اين خوشگلي باشه ؛ چي ميشه !! » ودر همان حال به فكر انتخاب اسم قصه اش افتاد ـ ياخته ي جدا مانده از اصل - و ته دلش آرزو كرد كه ای کاش ، زن همين زن باشد . واز خودش پرسيد « يعني مي شه ؟! »
مي دانست هيچ چيزي ناشدني نيست و هميشه مي گفت « هر چيزي امكان بودن دارد؛ امكان ساختن . فقط بايد بخواهي ! » و به فكر افتاد چطور مي شد اگر خودش قهرمان قصه اش باشد . نويسنده اي كه سالها به زني فكر كرده كه هيچ وقت قیافه اش را نديده است . آن قدر به قيافه‌ي زن ؛ به هيكل متناسب و صداي دل انگيزش ، فكر كرده ، كه زن جزيي از وجودش شده .
دوباره به عكس زن نگاه كرد و فكر كرد آيا آن صدا مي توانست از دهني؛ غير از اين دهن كوچك و از لب هايي غير از اين لبهاي سرخ و گوشتين بيرون آمده باشد ؟ آيا خواب نديده ؟ آيا ....؟
و فكر كرد قصه را چطور بنويسد که هيچ ايرادي نداشته باشد و هيچ كس نتواند در آن نقصي پيدا كند . دوباره همان موضوع هميشگي به سر وقتش آمد ؛ سوالهاي بي جوابي كه هيچ وقت رها يش نمي كردند . چرا نمي تواند بعد از اين همه سال يك قصه ي خوب و بي نقص بنويسد ؟ چرا هنوز نتوانسته يك جزوه‌ي چند برگي به نام خودش چاپ كند ؟
قلم و دفترش را به گوشه اي پرت كرد و گفت « گور باباي هر چي نو يسند گيه !»و در حالي كه از بي خوابي و خستگي پيلي پيلي مي خورد به طرف رختخواب رفت. هر چي به اين طرف وآن طرف غلطيد و گوسفند هاي نبوده را شمرد ، تيرهاي تلگراف موريانه خورده را به زمين انداخت ، خواب به سر وقتش نيامد كه نيامد . اقاي خوافي كلافه شده بود . از جايش بلند شد تا...
در بالابرفیسی كرد و مثل تيغه‌ي گيوتين تا كنار گردن آقاي خوافي پیش آمد و بر گشت . آقاي خوافي با ترس به عقب پريد . در بالابر بسته شد . و او دوباره به ياد سرداب افتاد و به ياد زن . تكمه‌ي شماره هفت را فشار داد و با خودش گفت « روايت خطي مثل جاده اي تو كويره ؛ آدم خوابش مي گيره ! »
وسط رختخواب ؛ دستهايش را زير چانه گذاشته و همان طور نشسته به خواب رفته بود ، تلفن به صدا در آمد . اقاي خوافي از خواب پريد ووحشت زده ، خودش را روي گوشي تلفن انداخت و در حالي كه گوشي را بر مي داشت ؛ جنازه ي همه ‌ي اقوام را ، جلويش رديف كردند . بدنش به سگ لرز افتاد . انتظار هر واقعه‌ي وحشتناكي را داشت و تا وقتي که زبانش چرخيد وگفت « الو ! ؟‌» انگار هزار سال بر اوگذشت « الو ؟!»
هيچ كس جوابش را نداد
« الو ، الو ؟... آخه مردم‌آزار ساعت دو بعد از نصفه شبه ، مي فهمي ؟! »
کسی جواب نداد . آقاي خوافي عصباني شد و گفت « اي بر پدر هر چي آ د مِ مردم ‌آزاره َل...» هنوز فحشش تمام نشده بود كه صداي زني ، آرام و باوقار توي گوشي زمزمه كرد « سل ل لام !....»
واو باور نكرده بود . هنوز هم باور نمي كرد . بين دو دنيا سرگردان مانده بود . دنياي طرحي كه براي قصه اش ريخته بود ودنيایي واقعي كه .... آ يا واقعي بود ؟!
به ا طرفش نگاه كرد . توي بالابر بود و بالابر آهسته آهسته بالا مي رفت . او هيچ وقت در جايي به اين تنگي و تاريكي ،‌ حتي براي يك لحظه ، هم بسر نبرده بود و حالا احساس خفگي مي كرد . ضربان قلبش زياد شده بود . انگارتوي يك باتلاق بود . گِل و شل مثل چسب دور تنش چسبيده بود و هر چه بيشتر دست و پا مي زد بيشتر فرو مي رفت . فكر مي كرد فريبش داده اند . گول خورده و مثل هميشه بدون آن كه فكر كند انگشتش را روي تكمه ي شماره ي يك بالابر گذاشت و گفت « سر پيري و معركه گيري ؟! » بالابر ايستاد و او حتي صبر نكرد تا در كاملا باز شود . از بالابر بيرون پريد و به سمت در خروجي دويد .
شايدهم اشتباه كرده بود .شايد انگشتش لغزيده و عوض تكمه‌ي شماره يك ، تكمه‌ي ديگري را فشار داده بود و شايد سر نوشت اين طور مقدر كرده بود .هر چند ، آقاي خوافيِ نويسنده - نهِ شخصيت داستان - سرنوشت را قبول نداشت . در هر صورت ، اينجا طبقه ي هم كف نبود و به هيچ جا راه نداشت . آقاي خوافي با كف دست توي پيشاني عرق كرده‌ي خودش زد و به طرف بالابر بر گشت .
جلوي بالابر نگا هش به عكس زن افتاد . زن مثل مادري كه بچه اش را به خود بخواند ؛ دستهايش را براي در آغوش كشيدن كسي از هم باز كرده بود. آقاي خوافي احساس كرد ؛ زن او را مي خواهد و اين آغوش براي او باز شده است . دلش لرزيد . به ديوار تكيه كرد توي خودش ناليد « خدايا چكار كنم ؟!»
زن هم - یعنی صداي زن - توي گوش آقاي خوافي ناليده بود و همين را پرسيده بود . واو هم گفته بود « چه سوال مشكلي ؟ » و براي زن درد دل كرده بود . و گفته بود كه از اين همه سوال بي جواب ؛ از اين همه بي ‌در كجايي ، بي كسي و ‌نا اميدي جانش به لب آمده است . زن هم خيلي حرف زده بود . شايد به آقاي خوافي اميد داده بود . شايد ....
لحن صداي زن آن قدر دل نشين و گرم بود كه آقاي خوافي دلش مي خواست هيچ وقت ، این حرف زدن تمام نمي شد . و با ترس از پنجره ، به آن هايي كه راحت خوابيده بودند ، نگاه كرده و رو به آن ها گفته بود « چرا هيچ وقت اين طوري با من حرف نزد ين ؟‌چرا حرفمو نفهميد ين ؟!»
و شايد آرزو كرده بود ، هيچ وقت از خواب بيدار نشوند و به لذت صدايي كه مثل جويباري توي گوشش جريان داشت فكر كرده بود . صدايي كه آن همه در باره اش نوشته بود و حالا....شايد از بيدار شدن آن ها مي ترسيد و شايد نمي ترسيد و....اما هميشه چيزي براي ترسيدن هست ، چیزی براي رفتن ، براي نما ند ن . شايد بايد باشد ، بايد ترسيد وگرنه ....
آقاي خوافي توي چشمهاي عكس خنديد . سوار بالابر شد وتكمه‌ي شماره هفت را فشار داد و تصميم گرفت غير از او، ديگر به هيچ چيز فكر نكند .
- او مي دانست ؛ شما هم مي دانيد - به هر چيزي مي شود فكر نكرد؛ الا فكر نكردن . و از همه بد تر ترسيدن ؛ چيزي كه اين روزها همه به آن مبتلا شده اند . از بالابر بيرون آمد . به طرف آپارتمان شماره ي هفت رفت . پشت در ايستاد . خجالت مي كشيد و مي ترسيد . عرق پيشاني اش را پاك كرد . سعي كرد لبخند بزند . لبخند زد . اما ترس دست از سرش بر نداشت وجور ديگري خودش را نشان داد « حالا چي بگم ؟ اگر كس ديگه اي درو باز كرد ، چي!؟»
پايش را محكم به زمين زد . دستش به در خورد . در با غژ غژ ترسناكي روي پاشنه اش چرخيد . آقاي خوافي فكر كرد « مثل فيلم هاي پليسي شده ! » دوباره در زد . در بيشتر باز شد . آقاي خوافي آهسته سرك كشيد. هيچ كس پشت در نبود . ترسيد . خودش را عقب كشيد و گفت« ُکشتنش ؟» و به طرف بالابر دويد . يك دفعه ايستاد «اثر انگشتام ... ؟ » دوباره برگشت ؛ به در نگاه كرد « دست زدم ؟ کجا ؟ »
از توي ساختمان صدايي شنيد . كسي آهسته آهسته راه مي رفت و چيز سنگيني را روي زمين مي كشيد .« بايد كمكش كنم . نبايد بگذارم قاتل فرار كنه وگرنه ....» در را باز كرد ورفت تو . هيچ كس نبود .همه‌ ي اتاق ها را گشت .آپارتمان كاملا خالي بود . از توي هال صدايي شنيد . به سرعت بر گشت - كاشكي بر نمي گشت . غافلگير شده بود . زنش با همه‌ي زنهاي طايفه وسط هال ايستاده بودند و ...
آقاي خوافي موهای خود را کشید وبلند به خودش گفت « به آبروريزيش نمي ارزه‌ ! » صداي خنده ‌ي گرمی توي بالابر پيچيد و زن جلوي چشم آقاي خوافي جان گرفت ، زنده شد ، خنديد و رقصيد . آقاي خوافي ناليد « خدايا ! ؟»
آقاي خوافي عادت داشت، هر وقت دو دل بود، با هرچه كه به دستش مي رسيد فال بگيرد .« خيرشر الله . خير ،شر،الله،.... ». بالابر از جلو مستطيل زرد رنگي گذشت . آ قاي خوافي چشمهايش را بست . نيت كرد . يكي از تكمه هاي بالابر را فشار داد « اگر شماره‌ي تكمه با شماره‌ي طبقه درست در آمد مي رم پيشش ؛ وگرنه ...»
بالابر ايستاد . درش باز شد .آقاي خوافي با ترس و دودلي درحالي كه دعا مي كرد شماره‌ي طبقه با شماره‌ي تکمه يكي باشد، سرش را از در بيرون كشيد . آرام آرام چشم ها يش را باز كرد . این جا هم عكس زن جلوي چشمش بود . زن يك دستش را روي شكمش گذاشته بود و با دست ديگرش آقاي خوافي را نشان مي داد و مي خنديد .
آقاي خوافي هم خنديد و خنده را به فال نيك گرفت و از بالابر بيرون آمد . به طرف عكس زن رفت . توي چشمهاي عكس نگاه كرد . فكر كرد زن را جايي ديده است و قيافه اش ، چقدر آشناست . به نظرش آمد ؛ زن بر خلاف ظاهرش چقدر پير وخسته است و گفت « خسته شدم ! واگر بخوام همين طور بنويسمش ؛ خواننده ام خسته مي شه ! بايد يك فکر د يگه اي بكنم ... » و به روايت خطي فكر كرد كه از نقطه ي شروع تا انتها بايد پر از هيجان و حركت و احساس باشد و گر نه ...
بالابر بوقی زد و تا آقای خوافی متوجه شد ، درش بسته شد و بدون او حركت كرد . آقاي خوافي به طرفش دويد . اما بالابر از دسترس دور شده بود . آقاي خوافي به چراغهاي رنگارنگ بالابر كه تند و تند بالا مي پريدند نگاه كرد و گفت « زنه حوصله ش سر رفته و مي خواد بزنه بيرون . خب حقشه ! » و روی دیوارهای اطراف به دنبال ساعت گشت. دیوارها ُلخت لخت بودند . آقای خوافی گفت « مثل قبرستون می مونه » و گفت « باید هر طور که شده جلویش را بگیرم » و به طرف پا گرد سمت چپ ، که پله ها را به طرف بالا می برد ، دوید . وقتی به طبقه ی بعدی رسید . نفسش به شماره افتاده بود . کنار بالابر ایستاد و به چراغهای بالای آن نگاه کرد . بالابر توی طبقه ی هفتم ایستاده بود . آقای خوافی لبخندی زد و گفت « هنوز راه نیفتاده » و دکمه ی احضار بالابر فشار داد . وبه عكس زن نگاه كرد.زن اخم كرده بود وبا انگشت پيش پايش را نشان ميداد .آقاي خوافي گردنش را كج كردوآهسته گفت « ببخشيد !»
بالابر بوق زد . درش باز شد . آقای خوافی سوار شد و قبل از آن که د کمه را فشار دهد , بالابر تکانی خورد و راه افتاد . .آقای خوافی به چراغ های بالای د کمه ها نگاه کرد . بالا بر پائین می رفت آقای خوافی دکمه ی شماره هفت را فشار داد . بالابر محل نگذاشت . آقای خوافی لگدی بر کف بالا بر کوبید و فریاد کشید «چرا همیشه من از بقیه عقب ترم ،آخه لا مصب ، من اول صدات کرده بودم ؟! » .چاره ای نبود ، باید همراه بالا بر پائین می رفت و دوباره با بالا بر بر می گشت . به دیواره ی بالا بر تکیه داد و سعی کرد به زن فکر کند ، به آغوش زن ، به خنده هایش ، ،صدایش ... زن حرف می زد . توی صدایش زنگی بود که آقای خوافی را سست کرده بود . و او احساس می کرد که لحظه به لحظه سبک تر می شود . فکر می کرد پر درآورده است . اصلا نمی فهمید چی می گوید و چی می شنود . حالا هم ، هر چه سعی می کرد چیزی از آن همه حرفی که زده بودند ، به یادش نمی آمد . جز این که زن از او خواسته بود بیا ید و او مثل پسر بچه ای که برای اولین بار به سر قرار می رود ، پا هایش می لرزید . دست هایش بیخودی می کرد . به همه ی مردهایی که در طول راه دیده بود ، حسودی می کرد .و از همه مهمتر از همه چیز و همه کس ، می ترسید . و باور نمی کرد که توی این سن وسال ، عشق به سر وقتش آمده باشد و فکر می کرد این عشق همه چیز را عوض می کند..
بالا بر ایستاد . درش باز شد . .آقای خوافی با اکراه خودش را به عقب بالا بر کشید تا به خیال خودش ، برای تازه وارد جایی باز شود . اما هیچ کس وارد نشد . آقای خوافی با تعجب سرش را از بالا بر بیرون کشید . حتی پرنده هم پر نمی زد . آقای خوافی از سر عاد ت به دیوار بین راه پله ها نگاه کرد . در این عکس ، زن روی زمین نشسته بود وبا وحشت به سمت راست نگاه می کرد . شعاعی از ترس آقای خوافی را از بالا بر بیرون کشید . به سمت نگاه زن نگاه کرد .توی راهرو یی که به طرف پارکینگ می رفت ، هیچ کس نبود . به طرف عکس زن بر گشت ، توی چشم های ترس زده ی عکس نگاه کرد و گفت«تو یک نشونه ای ! اما نشونه ی چی؟»
نگاه زن عوض شد ، اخمها یش باز شد . از جا بلند شد و در حالی که آقای خوافی را با انگشت نشانه کرده بود ، خندید و خنده روی لبهایش ماند . انگار هزار سال بود که می خند ید . قبل از آن که آقای خوافی بترسد و به طرف بالا بر بدود به قصه اش فکر کرد وبه مخاطبینی که معلوم نبود این قسمت از قصه را باور بکنند یا ته ؟ اما ترس او را وادار کرد تا به طرف بالابر بدود . هنوز به بالا بر نرسیده بود که بالا بر بوقی زد و راه افتاد . آ قای خوافی وسط راه ماند و به شماره های بالای بالا بر که یکی یکی و تا شماره هفت ، روشن و خاموش شدند ، نگاه کرد . آقای خوافی فکر کرد که این همان طرح قصه است . فکر کرد همه جیز را به هم ریخته است . به خودش خند ید . به طرف بالا بر رفت و دکمه احضار آن را فشار داد . هر چه صبر کرد . بالا بر پائین نیامد و آقای خوافی به عکس زن نگاه کرد . زن دوباره به طرف پارکینگ اشاره کرد و آقای خوافی از عکس پرسید « یعنی برم تو پارکینگ ؟!»و به طرف پارگینک راه افتاد .
شاید کارهای آقای خوافی توجیه ی ندا شته باشد و شاید ... در هر صورت باید این را در نظر داشته باشیم که آقای خوافی نویسنده است و نویسنده ها هیچ وقت هیچ چیز را آنطور که هست ، نمی بینند و همه چیز را به شکل پاز لی می خواهند در هم ریخته که ....
پارکینگ مثل روز روشن بود و کاملا خالی. نور چشم های آقای خوافی را اذیت می کرد . آقای خوافی چشم هایش را بست تا به آن همه نور عادت کند و وقتی چشم هایش را باز کرد ، پارکینگ را مثل سردابی دید که به هیچ جا راه نداشت .
آقای خوافی هیچ وقت به چنین موضوعی بر خورد نکرده بود . موضوع که نه ، کلاف سر در گمی که لحظه به لحظه پیچیده تر می شد . آقای خوافی سعی کرد همه چیز را از تلفن زن به بعد توی ذهنش مرور کند . اما ذهنش فلج شده بود . به خیال فرار افتاد.فکر کرد به بد دامی افتاده است . فکر کرد از همان اول باید می فهمید که ...اما صدایی از پشت سرش بلند شد و تا آقای خوافی به پشت سرش نگاه کرد پرده ای روی سرش انداختند و زنی دیوانه وار خندید . !
صدای خنده ی زن دیوار های پارکینگ را به لرزه انداخته بود . آقای خوافی از ترس فلج شد . دستها یی مثل گیره ،آقای خوافی را از زمین بلند کرد . زن هنوز می خندید و صدای خنده اش برای لحظه ای هم قطع نمی شد .
دستها خوافی را بر زمین گذاشتند ، پرده را از روی صورتش کنار زدند . پازل کامل شده بود . خوافی می دانست چشم هایش را که باز کند ، چه اتفاقی می افتد و چه چیزی در انتظار اوست . نا خواسته به یاد روایت افتاد و خرده روایتک هایی که مرگ روایت مستبد را در پی دارند و خودشان مستبد تر از استبداد روایت ، حکومت می کنند و...
خنده ی زن قطع شد . زن سرش را بغل گوش آقای خوافی گذاشت زمزمه کرد « هنوزم دست بر نمی داری ؟! »
آقای خوافی با نگاهی که هیچ چیز در آن نبود ، به زن نگاه کرد . زن خندید . لبهایش را روی لب های آقای خوافی گذاشت و آن هارا مکید . آقای خوافی خورده روایتک ها را رها کرد و خودش را به دست لذتی سپرد که فکر می کرد مثل لذت شیر دادن مادری به فرزندش است و به قصه ای فکر کرد که هیچ وقت نوشته نمی شد . زن برای لحظه ای لب های آقای خوافی را رها کرد و توی چشم های او خندید . آقای خوافی با لذت لبخند زد .زن دوباره لب هایش را روی لب های آقای خوافی گذاشت و مو های بلندش ، مثل پرده ای که صحنه ی نمایش را بر روی تماشاچی می بندد آقای خوافی را در بر گرفت وآقای خوافی نتوانست صدای دست زدن آن همه آدمی را که در نور سالن گم شده بودند، بشنود و صدای زنگ - شبیه صدای زنگ تلفن های قدیمی- همه جا را پر کرد

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30724< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي